خوش آن مردی که دلخوشی و غم و همّش،
همه بسته به چند پاره زمین پدریست؛
که فرو برد به عافیت نفسی،
در خاک خویش و از هوای وطنی.
رمه اش او را شیر، مزرعش او را نان،
گله اش او را جامه دهند؛
درختانش او را سایه دهند به تابستان، به زمستانش آتش.
خوشبخت آنکه بی غم، با تنِ درست، قرارِ خاطر،
ساعت ها، روزها و سالیانش، نرم گذر می کنند؛
به روز، آرام
به شب در خواب، سنگین؛ کتاب و دفتر و راحتی
هر دو با هم؛ سرگرمی شیرین؛
و لذتِ بی همانند معصومیت، با اندیشه با هم.
پس بگذار بی نام و بی نشان زندگی کنم؛
درگذرم بی آنکه زاری کند کسی برای من.
وز این دنیا بی آنکه ریگی ببرم،
بگو که من کجا باید بیآرمم.
الکساندر پوپ - محسن قاسمی
!سلام برار
ReplyDeleteچه عجب به روز کردی و چه ردیف شعری
به واقع عیوق بر شدم
اوه! حامد حیاتی زرنگ ببیچن! زودتر از من رسیدی اینجا؟ باریکلا! ت پیشرفت بوکاتن! محسن قاسمی مترجم نام آشنای ایرانی مثل همیشه عالی ترجمه کرچش. کلا در ترجمه ی شعر همیشه بی نظیر عمل می کنه
ReplyDeleteایلیا چه کردی
ReplyDeleteایلیا چه شوووووود
Salam,
ReplyDeleteaz gheybate kobraye khod ozrkhaham doostan. Az altafe shoma ham sepas gozaram.
bebakhshid, gheybate soqraa
ReplyDeleteالطاف رو پایتم فتیر
ReplyDelete!فس تان را غم فزونی باد
ReplyDeleteنه والان آقای احمدوندن!
ReplyDelete