Tuesday, September 1, 2009

رویایی دیدم



زمانی بود که مردمان مهربان بودند

كه صدایشان لطیف بو دو حرفهاشان گیرا

زمانی بودکه عشق کور بود

و جهان ترانه ای بود و ترانه پر شور بود

 

همه زمانی بود و آنگاه همه چیز به هم ریخت

من رویایی دیدم در روزگاری كه حال نیست

زمانی كه امید افقی داشت

و زندگی ارزش زیستن

 

من دررویا دیدم که عشق نخواهد مرد

من دررویا دیدم که خداوند بخشنده است

آنزمان جوان بودم و بی باك


رویاها پرداخته می شدند وآنگه تلف

دیگر بهایی برای پرداخت نمانده بود

آوازی ناخوانده و شرابی ناچشیده نمانده بود


اما ببرها شباهنگام امدند
با صداهایشان به نرمی رعد
درحالیکه امیدها را می دریدند
رویاها را به شرم بدل ساختند

 
او یک تابستان درکنارم آرمید
روزهایم را با شگفتی بی پایان سرشار كرد
با گام های بلند كودكی ام را با خود برد
اما خزان كه آمد او دیگر نبود


و من هنوز رویای بازگشتش را می بینم
كه سالها در كنار هم زندگی خواهیم كرد
اما رویا هایی هستند که نمی توانند شد

وطوفان هایی كه ما را طاقتاشان نیست

 
من دررویایم زندگی ام را جور دیگری 
از دوزخی كه در آن هستم می دیدم
از آنچه اكنون می بینم

زندگی، رویایی را كه در رویا دیدم، كشت.

 


No comments:

Post a Comment